سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

پدرم، دوری از شما قامتم رو خم کرده است، همیشه توی خونه نسبت به من بهترین اخلاقو داشتین، همیشه احترام منو حفظ کردین، پدر جان شما چقدر بزرگوارین...
وقتی می بینمتون خجالت می کشم.... کاش هیچوقت بزرگ نمی شدم...
وقتی صورت نازنینتون رو می بینم... نمی دونم چی بگم....
وقتی دستای تَرَک ترک شده ی پینه بسته تون رو می بینم.... آه....
پدرم چقدر بزرگین.... چقدر بزرگوارین... چقدر متینین.... چقدر استوارین.... چقدر مردین....
بودنتون آرامش... بودنتون آزادگی.... بودنتون صلابت.....
ماندنتون دل گرمی.... ماندنتون پشتیبان... وجودتون آسایش...
نمی دونم شما رو چی بنامم... شغلتون کشاورزی.... درآمدتون کم... روزیتون حلال... قلبتون پاک.... دلتون صاف...
زندگی تون ساده.... لبخندتون شیرین... دستاتون گرم.... قدمهاتون استوار... ایمانتون راسخ....
و نگاهتون مهربونن....


پدرم، جانم فدایتان... روحم فدایتان...
ای که لحظه لحظه های زندگی مرا با دید بصیرت نگهبانی کردی.... ای که اندک اندک بزرگ شدنم را نظاره رفتی... آهسته آهسته به من دل بستی.... زیرلب زیرلب دعایم کردی.... و گاهی زیر چشمی نصیحتم....
پدرم، پدر عزیزم، بهتر از جانم، آرامش روانم، هستی وجودم....
حال که بزرگ شده ام و باید عصای دستت باشم..... در کنارت نیستم....
حال که باید به دادِ تنهاییت برسم... فراموشت کرده ام....
حال که باید برایت بمیرم.... مرده ام....
حال که باید دستان نازنینت را نوازش کنم... از تو دور افتاده ام....
عزیز دلم... پدرجان! مرا ببخش... مرا ببخش به خاطر همه ی بچگی ها...
مرا ببخش به خاطر همه ی غرورها.... مرا ببخش به خاطر همه ی کم کاری ها....
مرا ببخش اگر قلب نازنینت را شکستم..... مرا ببخش اگر لحظه ای پای صحبتت ننشستم...
مرا ببخش اگر برایت نبودم آنچه می خواستی....
مرا ببخش اگر برایت نشدم آنچه آرزو داشتی....
پدرم... پدر عزیزم....
بودن را.... ماندن را..... صلابت را...... نجابت را..... عبادت را..... بندگی را....
استواری را...... بزرگی را... و آسودگی را برایت از خدای متعال التماس می کنم...
پدر عزیزم، با تمام وجود دوستت دارم...



کلیدواژه ها:
[ چهارشنبه 91/3/3 ] [ 4:52 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

برای لیلی

سلام. از اونجایی که لیلی، همه ی دخترای ایران رو دوست داره و میخواد همشون با هم و در کنار هم زندگی خوبی داشته باشن و همه ی دخترای ایران هم به اعتقاداتشون پایبندند و ....
و این پسر احمق، شاهین نجفی هم به ائمه ی اطهار علیهم السلام اهانت کرده، پس همه با هم، یک صدا، همه ی دخترای ایران، فریاد می زنیم: لعنت بر شاهین نجفی....
لعنت خدا به کسی که به امام هادی علیه السلام اهانت کرده...
لعنت خدا به کسی که قلب امام زمان علیه السلام رو ناراحت کرده...
لعنت خدا به کسی که همه ی ارزش ها رو زیر پا گذاشته....
لعنت خدا به شاهین نجفی....



کلیدواژه ها:
[ سه شنبه 91/3/2 ] [ 2:54 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]

ای... یادش بخیر... بچه بودیم... چه روزای خوبی بود... من و سعید همسایه بودیم.... یا من می رفتم خونه ی اونا یا اون میومد خونه ی ما... با هم بازی می کردیم... شیطونی می کردیم... دعوا می کردیم... گاهی هم قهر می کردیم... البته مثلا قهر می کردیم ولی بازم با هم بودم.... بعد با کوچک ترین بهونه آشتی می کردیم... دوباره از اول... روز از نو ... روز از نو...
چه روزای خوبی بود... من می شدم مادر... سعید می شد پدر... اون می رفت سرکار... من غذا درست می کردم... چایی درست می کردم... مثلا از سرکار برمی گشت و کلی خسته شده بود... منم براش غذا درست کرده بودم... چایی هم دم کرده بودم... و منتظر بودم مثلا کی بیاد... خلاصه میومد... منم براش چایی و غذا می آوردم... با هم چایی می خوردیم... غذا می خوردیم... حرف می زدیم... یادش بخیر...
سعید اون وقتا خیلی غیرتی بود... یادمه یه بار باهام دعوا کرد... حسابی... فقط برای این که بدون روسری اومده بودم تو کوچه.... باهام قهر کرد... ولی بعدش آشتی کرد... یادش بخیر...
یادش بخیر... حیف شد.... چه زود گذشت...
حالا سعید رفته دنبال کار خودش... منم رفتم دنبال زندگی خودم... نه اون منو میشناسه... نه من اونو... دیگه حتی به هم سلام هم نمی کنیم... دیگه...
دیگه نه اون با من قهر می کنه، نه من با اون... دیگه... دیگه به روسری و چادرم کاری نداره...دیگه....
دیگه سعید برا من سعید نمیشه... دلم میخواد یه موقعیتی پیش بیاد برم باهاش حرف بزنم... به جای اینکه برم توی پارک و خیابون با غریبه ها.... دلم میخواد یه بارم شده بهم گیر بده... به جای اینکه همش پیرزن همسایه بهم گیر بده... دلم می خواد سعید بره سرِکار... به جای اینکه همش صدای باباش رو بشنوم که به مامانش میگه: دوباره این پسرت تو کوچه جلوی دبیرستان دخترا دسته گل به آب داده....، دلم میخواد....
کاش همیشه بچه بودیم... یا مثل دوران بچگی ساده بودیم... کاش سعید این حرفامو میخوند.... کاش سعید منو درک کنه... کاش منو بفهمه... کاش...
به هر حال من هنوز هم سعید دوست دارم...
ولی نمی دونم الان باید چه کار کنم....!!!؟؟



کلیدواژه ها: خاطره، لیلی
[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 10:0 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 15
دیروز: 9
آمار کل: 243553


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان