سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

با هم رفتیم بیرون، یه چادر مشکی، همیشه روی صندلی عقب ماشینه!
بهش میگم: تو که هیچ وقت سرت نمی کنی، چرا با خودت میاری؟!!!
می گه: وقتی شبا دیر می رم خونه، لازمم میشه! واسه امنیت!

ساعت نزدیک 10 شبه، رسیدیم درِ خونه، موقع خداحافظی،
دوستم می گه: با تو که باشم، بابام میذاره تا ساعت 1 هم بیرون باشم!

بعد از تعطیلات ترم رفتم دانشگاه
از دور همون دوستم رو دیدم که چادر مشکی شو سرش نکرده!
همیشه می گفت برا امنیت چادر مشکی می پوشه...

امنیتی که روی صندلی عقب ماشینه.... همیشه همراه منه!
اعتمادی که پدر تو وقتی همراه منی، به تو داره.... همیشه همراه منه!
چادر مشکی من، همیشه همراه منه....
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر



کلیدواژه ها: چادر
[ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 7:3 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

 

الملک یبقی مع الکفر

ولا یبقی مع الظلم


آآآآ والا پیام دار محمد

   گفتی که یک دیار هرگز به           ظلم و جور نمی ماند

     بر پا و استوار                           هرگز! هرگز!

        والا پیام دار محمد

           والا پیام دار محمد

             آنگاه تمثیل وار کشیدی                عبای وحدت بر سر پاکان روزگار

               آآآ در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا            دیرینه ای محمد جا هست

                 بیش و کم آزاده را                                  که تیغ کشیده است بر ستم

                  آآآ والا پیام دار محمد

                 

بوی عطرت  هنوز می آید ،جریان دارد و نوازش می کند، از گذر چهارده قرن؛ رائحه ای طیبه که همگان حتی دشمنانت تو را با آن می شناختند؛ 

عجیب است که شامه هایشان مهربانی ات را احساس نمی کند و لطفت را در نمی یابند، شاید نمی خواهند بفهمند این همه عظمت را...

یا رسول الله! تو خود با آنان آشناتری، قرن هاست که تهمت ها بسته اند و نارواها گفته اند و خیال کرده اند که شاید بتوانند اندکی از نورت بکاهند ولی خورشید وجودت چنان تابناک است که هرگز سایه های کوچک توان مقابله با نور تو را ندارند.

گفته اند ساحر، شاعر، مجنون وحال... خودشان هم می دانند که تو هیچکدام این ها نیستی ؛ تو والا پیامداری ، جاودانه ای، عشق و شورت لبریز می شود از جان پیروانت...عطرت در تمام عالم پیچیده است، ورت در تمام عالم تابیده است، مهرت چنان نشسته بر دلمان که...

وآخر هیچ؛ اضافه شدند بر همان های قرن های قبل؛گاه در قامت عرب های جاهلی و حال بلوند های امریکایی وقبطیان مصری و...

 



کلیدواژه ها:
[ شنبه 91/6/25 ] [ 9:40 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

 



کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 10:9 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

تا سوار ماشین شدم و تو رو دیدم خیلی حالم ناجور شد...
راستش هر وقت یه خانمو این طور میبینم حالم بد میشه... یه زن، که یادش رفته...
و تو با اون نگاه بدت منو اذیت می کردی، مثلا داشتی بهم میگفتی اینو نگا، از پشت کوه اومده...
و من داشتم تو ذهنم با تو حرف می زدم... چند دفعه خواستم سر صحبتو باهات باز کنم...
ولی دیدم شرایط مهیا نیست گفتم بذار پیاده که شدی منم پیاده میشم و میام دو سه دقیقه باهات حرف می زنم...
تو ذهنم برات کلّی فلسفه چیدم که بهت بگم...
ولی کاش...
تو که پیاده شدی...
صدای ترمز رو که شنیدم...
و وقتی تو رو کف خیابون دیدم...
کاش زودتر بهت میگفتم
تا شاید فرصتی برای بازگشت داشتی...
ولی حالا دیگه فرصت تو تموم شد ولی کاش...
کاش لحظه ی آخر عمرت وضع بهتری داشتی...
کاش....



کلیدواژه ها:
[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 9:28 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]



کلیدواژه ها:
[ شنبه 91/6/18 ] [ 11:26 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

ما عروسکان خیمه شب بازی نبودیم...
 ما را در شبی تاریک به بهانه ی نمایش بردند و بَزَک کردند و...
و یادمان دادند که چگونه خود را بیاراییم...
 و در صحنه ی نمایش خود را نشان دهیم...
 وقتی خوب سرگرم نمایش شدیم رهایمان کردند...
...
                   ...
 و فراموش کردیم
 که در صحنه ی نمایش بودیم،
 و گمان کردیم...
گمان کردیم
که مشغول زندگی خود بوده ایم،
 و این گونه پس از نمایش یادمان رفت
یادمان رفت... که...
 که حجابی داشتیم،
 یادمان رفت که انسانیم
انسانیم...
 و عریانی با فطرت انسانی ما منافات دارد،
 یادمان رفت که معصومیّتی داشتیم
...   
... که بر باد رفته،
حتی چــــــــــــــادرِ به خـــــــــــــاک و خــــــــــون کشیده شده ی دختر پیامبرمان را نیز فراموش کردیم...
پیامبر...
پیامبری که ...
پیامبری که برایمان حـــــجــــــــاب و عـــفـــــــــاف را به ارمغان آورد تا...
تا...
تا در این پرده نشینی...
تا در این پرده نشینی حجاب های ظلمانی را کنار بزنیم و ....

 و به سوی نور عروج یابیم...



کلیدواژه ها:
[ جمعه 91/6/17 ] [ 6:42 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

اینکه زن باشی و از آبشارهای زیبای موهایت لذت ببری,ولی آن رابپوشانی وپنهان کنی تاحتی تاری ازآن معلوم نباشد!
اینکه زن باشی واندام مناسبی داشته باشی ولی آن رابپوشانی و پنهان کنی
!
اینکه زن باشی و بتوانی زیباوباعشوه حرف بزنی,ولی نزنی وصدایت رانازک نکنی
!
اینکه زن باشی و در بازار عرضه و تقاضای ادا و عشوه و هوس بتوانی عرضه کننده باشی, ولی نباشی هرچند قابلیتش را داشته باشی

اینکه جوری حرف بزنی,قدم برداری و پوشش داشته باشی که همکارت,استادت,هم کلاسی ات تحریک نشود و راحت و آسوده کارش را بکند و تمرکزش به هم نریزد
, اینکه با همه ..
اینکه با همه این تناقض ها دست به گریبان باشی و حتی پایت گران هم تمام شود!

همه اینها ارزش یک لحظه نگاه رضایت بخش مادرم زهرا را دارد که دست دعا بلند کند و بگوید خدایا:


دختران امت پدرم, همه زیبایی ها را داشتند و معیوب و مفلوج و کچل و زشت نبودند, ولی برای رضای تو زیبایی هایشان را از نامحرم پنهان کردند!
پس تو محبت کن خودت را در دل هایشان پنهان کن!

 

به نقل از دل نوشته ها ح. بابایی



کلیدواژه ها: حجاب
[ پنج شنبه 91/6/16 ] [ 12:13 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]



کلیدواژه ها:
[ دوشنبه 91/6/13 ] [ 5:39 عصر ] [ ] [ نظر ]

می پرسی چی سخته؟ عجله نکن بهت میگم...
اینکه یه چیزی مثل پتو همش روی سرت سنگینی کنه. اینکه یه تیکه پارچه ی سیاه رو وسط چله ی تابستون با خودت ببری این ور و اون ور! اینکه مثل دِ مُده ها یه کیسه خواب دور خودت بپیچی!!!
اصلا فلسفه ی این تیکه پارچه ی مشکی چیه که هر جا باهاش میری، دیگه هیچ پسری نگاتم نمیکنه، حالا بماند که چقدر مسخره می شی؟ راستی اسمش چی بود؟؟؟
تو افکار خودم غرق بودم که با دستای چروکیده و پینه بستش دست روی شونم گذاشت و گفت: اسمش چادره ننه جون....
با بهت نگاش میکردم...
به موهای حناشدش که با یه روسری گلدار قایمشون کرده بود... همینطور که دست می برد سمت سماور بقل اتاق و چایی می ریخت، شروع کرد به حرف زدن، همون حرفایی که برام مثل یه گنج بود، همون حرفایی که کلام الله توش موج می زد...
چادر نوره ننه جون، عشقه، برای سر کردن چادر باید انگیزه داشت...
چه انگیزه ای بالاتر از عشق به خدا؟!!!
این حرفا شعار نیس، که بچه های امروزی بهش میگن افکار قدیمی، حتی اگه قدیمی باشه، مگه هر چی قدیمیه باید ریختش دور؟؟
عاشق نشدی ننه جون، هر وقت عاشقش شدی میفهمی چی میگم دخترم...
تو که عاشق نیستی، اون که هست...
چایی رو گذاشت جلوم، با گوشه ی روسریش مروارید اشکاش که روی گونه های می لغزید رو پاک کرد و رفت...
من ماندم و حوض موّاج افکارم...



کلیدواژه ها: چادر
[ پنج شنبه 91/6/2 ] [ 9:2 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 7
دیروز: 51
آمار کل: 243244


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان