سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

 



کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 10:9 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

تا سوار ماشین شدم و تو رو دیدم خیلی حالم ناجور شد...
راستش هر وقت یه خانمو این طور میبینم حالم بد میشه... یه زن، که یادش رفته...
و تو با اون نگاه بدت منو اذیت می کردی، مثلا داشتی بهم میگفتی اینو نگا، از پشت کوه اومده...
و من داشتم تو ذهنم با تو حرف می زدم... چند دفعه خواستم سر صحبتو باهات باز کنم...
ولی دیدم شرایط مهیا نیست گفتم بذار پیاده که شدی منم پیاده میشم و میام دو سه دقیقه باهات حرف می زنم...
تو ذهنم برات کلّی فلسفه چیدم که بهت بگم...
ولی کاش...
تو که پیاده شدی...
صدای ترمز رو که شنیدم...
و وقتی تو رو کف خیابون دیدم...
کاش زودتر بهت میگفتم
تا شاید فرصتی برای بازگشت داشتی...
ولی حالا دیگه فرصت تو تموم شد ولی کاش...
کاش لحظه ی آخر عمرت وضع بهتری داشتی...
کاش....



کلیدواژه ها:
[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 9:28 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]



کلیدواژه ها:
[ شنبه 91/6/18 ] [ 11:26 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

ما عروسکان خیمه شب بازی نبودیم...
 ما را در شبی تاریک به بهانه ی نمایش بردند و بَزَک کردند و...
و یادمان دادند که چگونه خود را بیاراییم...
 و در صحنه ی نمایش خود را نشان دهیم...
 وقتی خوب سرگرم نمایش شدیم رهایمان کردند...
...
                   ...
 و فراموش کردیم
 که در صحنه ی نمایش بودیم،
 و گمان کردیم...
گمان کردیم
که مشغول زندگی خود بوده ایم،
 و این گونه پس از نمایش یادمان رفت
یادمان رفت... که...
 که حجابی داشتیم،
 یادمان رفت که انسانیم
انسانیم...
 و عریانی با فطرت انسانی ما منافات دارد،
 یادمان رفت که معصومیّتی داشتیم
...   
... که بر باد رفته،
حتی چــــــــــــــادرِ به خـــــــــــــاک و خــــــــــون کشیده شده ی دختر پیامبرمان را نیز فراموش کردیم...
پیامبر...
پیامبری که ...
پیامبری که برایمان حـــــجــــــــاب و عـــفـــــــــاف را به ارمغان آورد تا...
تا...
تا در این پرده نشینی...
تا در این پرده نشینی حجاب های ظلمانی را کنار بزنیم و ....

 و به سوی نور عروج یابیم...



کلیدواژه ها:
[ جمعه 91/6/17 ] [ 6:42 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

اینکه زن باشی و از آبشارهای زیبای موهایت لذت ببری,ولی آن رابپوشانی وپنهان کنی تاحتی تاری ازآن معلوم نباشد!
اینکه زن باشی واندام مناسبی داشته باشی ولی آن رابپوشانی و پنهان کنی
!
اینکه زن باشی و بتوانی زیباوباعشوه حرف بزنی,ولی نزنی وصدایت رانازک نکنی
!
اینکه زن باشی و در بازار عرضه و تقاضای ادا و عشوه و هوس بتوانی عرضه کننده باشی, ولی نباشی هرچند قابلیتش را داشته باشی

اینکه جوری حرف بزنی,قدم برداری و پوشش داشته باشی که همکارت,استادت,هم کلاسی ات تحریک نشود و راحت و آسوده کارش را بکند و تمرکزش به هم نریزد
, اینکه با همه ..
اینکه با همه این تناقض ها دست به گریبان باشی و حتی پایت گران هم تمام شود!

همه اینها ارزش یک لحظه نگاه رضایت بخش مادرم زهرا را دارد که دست دعا بلند کند و بگوید خدایا:


دختران امت پدرم, همه زیبایی ها را داشتند و معیوب و مفلوج و کچل و زشت نبودند, ولی برای رضای تو زیبایی هایشان را از نامحرم پنهان کردند!
پس تو محبت کن خودت را در دل هایشان پنهان کن!

 

به نقل از دل نوشته ها ح. بابایی



کلیدواژه ها: حجاب
[ پنج شنبه 91/6/16 ] [ 12:13 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]

می پرسی چی سخته؟ عجله نکن بهت میگم...
اینکه یه چیزی مثل پتو همش روی سرت سنگینی کنه. اینکه یه تیکه پارچه ی سیاه رو وسط چله ی تابستون با خودت ببری این ور و اون ور! اینکه مثل دِ مُده ها یه کیسه خواب دور خودت بپیچی!!!
اصلا فلسفه ی این تیکه پارچه ی مشکی چیه که هر جا باهاش میری، دیگه هیچ پسری نگاتم نمیکنه، حالا بماند که چقدر مسخره می شی؟ راستی اسمش چی بود؟؟؟
تو افکار خودم غرق بودم که با دستای چروکیده و پینه بستش دست روی شونم گذاشت و گفت: اسمش چادره ننه جون....
با بهت نگاش میکردم...
به موهای حناشدش که با یه روسری گلدار قایمشون کرده بود... همینطور که دست می برد سمت سماور بقل اتاق و چایی می ریخت، شروع کرد به حرف زدن، همون حرفایی که برام مثل یه گنج بود، همون حرفایی که کلام الله توش موج می زد...
چادر نوره ننه جون، عشقه، برای سر کردن چادر باید انگیزه داشت...
چه انگیزه ای بالاتر از عشق به خدا؟!!!
این حرفا شعار نیس، که بچه های امروزی بهش میگن افکار قدیمی، حتی اگه قدیمی باشه، مگه هر چی قدیمیه باید ریختش دور؟؟
عاشق نشدی ننه جون، هر وقت عاشقش شدی میفهمی چی میگم دخترم...
تو که عاشق نیستی، اون که هست...
چایی رو گذاشت جلوم، با گوشه ی روسریش مروارید اشکاش که روی گونه های می لغزید رو پاک کرد و رفت...
من ماندم و حوض موّاج افکارم...



کلیدواژه ها: چادر
[ پنج شنبه 91/6/2 ] [ 9:2 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

تو تابستون گرم امسال با این گرمای خفه کنندش تو اتوبوس نشسته بودیم.
یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا
دور از مامانش نشسته بود رو صندلی، تَه اتوبوس
دختر کوچولو روسریش رو خیلی قشنگ، با رعایت حجاب، همراه چادر عربی سرش کرده بود.
خانمی مانتویی و تقریباً بی حجاب که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو همش باد میزد با افسوس گفت:
توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟!!
از دست اجبار این مامانای خشکه مقدس...
تو گرمت نمیشه بچه؟!!
همون لحظه اتوبوس واستاد و دختر کوچولو باید پیاده می شد.
دختر کوچولو گره ی روسری شو سفت تر کرد و محکم گفت:
بله ...  گرمه ....   ولی آتیش جهنم که گرمتره... تازه خیلی خیلی گرمتره...
دختر کوچولو رفت ولی...
ولی اون خانم سخت به فکر فرو رفت....
ولی آتیش جهنم گرمتره... تازه خیلی خیلی گرمتره...
خیلی خیلی گرمتره....



کلیدواژه ها: چادر
[ چهارشنبه 91/5/25 ] [ 8:0 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

حدود 20 سالی بیشتر نداشت.
شاید اگه بگم دستمال سر، از نوع میکروسکوپی هاش سرش می کرد، بهتر بود تا بگم روسری داشت...
از اون دخترای ....   به قول بعضیا دیگه آخرش بود...
قبل از ماه رمضون بود. وقتی برای مشاوره به اتاقم اومد با روزای قبلش خیلی فرق داشت.. از زمین تا آسمون...
مقنعه سرش کرده بود... البته هنوز چند تا از موهاش بیرون بود...
اما اون تیپ خنک قبلی کجا و .... مقنعه کجا؟!!!
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!!
بدون مقدمه و بدون اینکه من سوالی بپرسم شروع کرد:
- حاج آقا امروز یه اتفاق خیلی عجیب برام اتفاق افتاد.
هنوز از تعجب پوشش جدیدش بیرون نیومده بودم که...
- گفتم مگه چی شده؟
در حالی که کلی شوق و ذوق داشت که حرفشو زودتر بزنه گفت:
- امروز وقتی سوار اتوبوس واحد شدم، همین که خواستم برم بشینم، یه دختر حدود 24 ساله، محجبه، با مانتویی خیلی شیک، چادری اتوکشیده و بسیار مرتب با یه حجاب کامل و خیلی تمیز و شیک،نگاهی به من کرد و با لبخند محبت آمیزش رو کرد به من: خانم خوب! بیا کنار من بشین!
بدون هیچ حرفی رفتم کنارش نشستم.
هنوز درست و حسابی ننشسته بودم که منو با یه لبخند خیلی شیرین نوازش کرد و گفت:
- من دانشجوی دانشگاه .... هستم، شما چیکار می کنی؟
گرم صحبت شدیم، انگار سالها بود که منو میشناخت!!!
و سالها بود که دوست بودیم! وسط صحبتاش بعضی وقتا حرفاشو نمیشنیدم.
فقط با اشتیاق نیگاش می کردم
و پیش خودم می گفتم: خوش به حالش...
کاش منم مثل این زیبا و محجبه بودم.
..... آنچنان با اشک و حسرت از اون دختر چادری حرف می زد که انگار آرزویی به جز چادری شدن نداره...
وقتی از اون دختره حرف میزد اشک تو چشماش جمع شده بود...
من تو دلم خدا رو شکر می کردم و به حال اون دختر دعا می کردم: خدا خیرت بده، آفرین به تو...
حالا یه دختر رو چادری کردی... آفرین.



کلیدواژه ها: چادر
[ سه شنبه 91/5/17 ] [ 8:0 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

دیروز داشتم تو خیابون رد می شدم
یه پسره رد شد و یه متلک بهم انداخت که هنوز تو فکرشم...
با صدای بلند داد زد:
همه خونه دار شدن، تو هنوز تو چادر زندگی می کنی!
دارم به این فکر می کنم که یه خونه ی جدید بخرم.
از اون مانتو گرونا و مانتو نشین بشم.
اصلا یه سوال؟؟؟
واقعا همه خونه دار شدن؟؟!!
یا هنوز خیلیا تو چادر زندگی می کنن.
تو تابستون و توی چادر زندگی کردن خیلی سخته... آخه هوا گرمه و چادر کولر نداره...
نمی دونم چرا مانتوها هر چی کوتاهتر میشن، گرون تر میشن؟!!!
اصلا اگه مانتو بهتره...
پس چرا من چادرم رو این قدر گرون خریدم؟؟؟!!!

به نقل از ریحانه ی رحیمی



کلیدواژه ها: چادر
[ دوشنبه 91/5/9 ] [ 11:36 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

دیروز بعد از کلاس، کنار کیوسک روزنامه فروشی وایستاده بودم تا بابام برسه
این روزای گرم که نمیشه پیاده رفت خونه
یه ربعی طول کشید تا بابا برسن، منم مجبور بودم توی سایه منتظرش باشم.
یه 206 سفید ایستاد جلوم و بوق زد که توش دو تا پسر بود.

از اونایی که شونه هاشون رو کردند و به دوشاخ برق وصلشون کردن!
اطرافم رو نگاه کردم، دختری غیر از من اونجا نبود! چرا برای من بوق می زنن؟!
محل ندادم، به آسمون نگاه کردم، نرفتند، و تازه بیشتر سر و صدا می کردن!
گوشی موبایلم رو در آوردم و خودم رو مشغول کردم.
یه چند قدمی هم جابه جا شدم... بالاخره رفتند!
یاد حرف یکی از معلم های دوم دبیرستانم افتادم
می گفت این جور آدما، طرفشون رو می شناسن!!!
ولی من امروز دیدم که نمیشناسن...
اینا واقعا مریضن!!!
وقتی رسیدم خونه، خودم رو تو آیینه نگاه کردم،
باز هم چیزی ندیدم، ممن چادر داشتم!
من چادر سر کرده بودم که فریاد بزنم، آقای محترم من اهلش نیستم....
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... ــــــــــــــادر
جــــــــــــ ... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا دُ       ر


به نقل از ریحانه رحیمی



کلیدواژه ها:
[ دوشنبه 91/5/2 ] [ 2:52 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 21
دیروز: 9
آمار کل: 243559


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان